ماتران

يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت
اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن
تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد
هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي
مال تو کتاب ها و فيلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني
...

بقیه در ادامه مطالب




ادامه مطلب...


نوشته شدهدو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:داستان عاشقانه ,داستام عاشقانه واقعی, توسط ماتران
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.